برخورد با هرگونه اثر اقتباسی، این سوال را به ذهن متبادر میکند که شیوه مواجهه هنرمند با اثر اصلی به چه شکل بوده و این اقتباس چه رابطهای را با با نمونه اصلی خود ایجاد میکند. با کافه کمیک همراه باشید تا به نقد و بررسی اقتباس سریالی The Sandman بپردازیم.
اقتباس، همچون ترجمه، چیزی را به بهای رهیافتی نو، فدا میکند. هیچ ترجمهای، تماما اثر اصلی نیست و این امر درمورد اقتباس هم به تمامی مصداق دارد. گاه هنگام مواجهه با اثری، میتوان آن را به شکلی اورگانیک و طبیعی به زبان یا مدیومی دیگر انتقال داد، طبیعتا با الزاماتی که مقصد تعیین میکند، ولی گاه جز دریافت و فهم روح و شیرازه اثر و تلاش برای بازخلق آن هسته مرکزی، راهی از پیش نمیتوان برد.
این امر درخصوص تمامی آثار اینچنینی صادق است و باید پیش از هرگونه تلقی یکسویه، به درک درست از منبع و چالشهای پیشروی هنرمند اقتباسگر رسید و سپس دست به نتیجهگیری زد. مسئلهای که در مواجهه با سریال جدید نتفلیکس، مرد شنی (The Sandman) که اقتباسی از رمان گرافیکی به همین نام نوشته نیل گیمن (Neil Gaiman) است، بسیار جلب توجه میکند.
با وجود توضیحات بالا درخصوص چالشهای پیشروی ترجمه، این متن، ابدا کاری به سری کامیک سندمن ندارد و تمرکزش را روی خود اثر اقتباسی، بدون درنظر گرفتن منبع اثر میگذارد. مقایسه و کنار هم قرار دادن دو ورژن سندمن مناسب نقد و بررسی نیست و خودش متنی جداگانه میطلبد تا با تفاسیر، علت و چرایی یک سری تغییرات و حذفیات یا اضافات را بررسی کنیم.
به همین علت، این متن، تنها با سریال سندمن مواجه میشود و آن را همچون یک اثر کاملا جدا میپندارد و سعی میکند که در ضمن ایجاز، به نتیجهگیری از کیفیت نهایی این سریال ده قسمتی دست بزند.
هشدار: این نقد بخش کمی از داستان سریال Sandman را لوث میکند.
نخستین مسئلهای که هنگام تماشای سریال سندمن جلب توجه میکند، حجم قابل توجه عناصر میزانسن در سریال است. از دکورهای متعدد تا بازیگران پرتعداد و لباسهای گوناگونی که گاه تنها برای یک صحنه خلق و استفاده شدهاند.
مشخصا نتفلیکس، به عنوان تهیهکننده و یکی از سرمایهگذاران اصلی، هزینه قابل توجهی را برای طراحی صحنههای متفاوت و بازیگران پرتعداد سریال خرج کرده و این امر، به طور بخصوص در نیمه نخست سریال، که با فاصله از نیمه دوم قدرتمندتر است، به خوبی دیده میشود.
سریال از یک خط روایی اصلی تشکیل شده که خود به دو بخش تقسیم میشود. بخش نخست، پنج قسمت به درازا میکشد، قسمت ششم نقش تنفس و پل رابط را ایفا میکند و قسمتهای هفت تا ده هم نیمه دوم فصل را پوشش میدهد و داستانی که در قسمت یک شروع میشود، به پایان خود میرسد.
در این بین، شش قسمت نخست، تقریبا از تمامی جنبهها، یک سروگردن از چهار قسمت پایانی بهتر است و گویی، سازندههای سریال سندمن تمامی خلاقیت خود را سر شش قسمت نخست استفاده کردند و برای قسمتهای پایانی دیگر انگیزهای نداشتند. جدا از کیفی روایت و شخصیتپردازی، حتی انگار بودجه کار هم به رو به اتمام است و کیفیت صحنهآراییها، بازیها و دکوپاژ هم با افت قابل توجهی روبهرو میشود.
سریال سندمن تا قسمت شش، اثری قابل توجه است که پتانسیل بدل شدن به یکی از بهترین سریالهای سال را داراست، ولی چهار قسمت پایانی سقوط آزادی است که اگر خاطرات خوش اپیزودهای نخستین را به یاد نیاورید، بدل به یکی دیگر از سریالهای ضعیف این سالهای نتفلیکس میشود.
با این وجود، نقاط قوت به سریال به قدری هست که در نهایت، با سعی و تلاش برای فراموشی قسمتهای پایانی، خاطرات شیرینی را از آن به همراه داشته باشید.
ایده اصلی سریال سندمن نبوغآمیز است. داستان، درمورد مرد شنی، خدای رویاها، مورفیوس است. یکی از Endlessها که وظیفهشان رسیدگی به امور بشر است. رویا، مرگ، میل، ناامیدی، هذیان، سرنوشت و نابودی هفت عضو خانواده اندلسها هستند که هرکدام، در قلمرو مختص به خویش، به درازای تاریخ بشر، مسئول رسیدگی به وظایف محول شده خود هستند.
عملکرد و هدف اندلسها، یکی است و وجود دارند تا به آن بخش از جنبههای مرتبط با بشر بپردازند که با توجه به آن خلق شدهاند. قلمرو رویا که تخت ملک مورفیوس است، مسئول پرداخت به رویاها، کابوسها، آرزوها و امید بشر است. قلمرویی مهم و مرکزی که نقش عمدهای در مسیر پیشروی گونه بشر ایفا میکند.
ولی در همان ابتدای داستان سریال سندمن، جادوگری نابلد که به قصد زندانی کردن مرگ، مراسمی را ایفا میکند، به اشتباه رویا را اسیر میکند و برای صدسال، این اسارت ادامه دارد. زندانی شدن مورفیوس و نبودش در قلمرو خود، باعث برهم خوردن جریان طبیعی خواب و رویا میشود و بسیاری از افراد در سرتاسر دنیا دچار بیخوابی یا خوابی بیبازگشت میشوند.
بقیه قسمتهای سریال، روایتگر تلاش مورفیوس برای بازگرداندن تعادل پس از یک قرن غیبت و ساخت دوباره قلمرواش است، در این بین، اتفاقاتی که وی در این چند دهه پشت سر گذاشته، مسیر تازهای از خودشناسی را پیشروی او گشوده که باعث میشود مواجه او با انسانها و تصمیمهایشان، بیش از پیش برایش چالش برانگیز شود.
از ابتدای خبر ساخت سریال سندمن، بسیاری از طرفداران کامیک، نگران کیفیت این اقتباس بودند. به خصوص از این جهت که رویکرد رایج نتفلیکس و به طور کلی شرکتهای فیلمسازی سینمایی و تلویزیونی در سالها اخیر، تحت تاثیر جریانهای Woke Movement بود و به دنبال سواری و جلب توجه حداکثری از این جنبشهای مدنی اجتماعی بودند.
تاثیر این گرایشها هم به خوبی در سریال سندمن قابل لمس است، از تغییر بازیگران سفید پوست به سیاه پوست، تغییر بازیگران مرد به زن و نقش پررنگ دگرباشان، به خصوص در نیمه دوم سریال، از جمله نشانههای قابل لمس این سوگیریها است.
در نیمه نخست، این تغییرات چندان اثر قابل توجهی روی سریال سندمن از خود باقی نگذاشتهاند و به قدری همهچیز، به درستی در کنار هم و در خدمت ساختمان روایت قرار گرفتهاند که ابدا جلب توجه نمیکند. از تغییر جنسیت و رنگ پوست مسئول کتابخانه مورفیوس و لوسیفر، ارباب جهنم گرفته تا شخصیت مرگ و تغییرات دیگر، اگر مخاطب پیش از تماشای سریال پیشزمینهای از اثر اصلی نداشته باشد، گویی از ابتدا به همین شکل خلق شدهاند.
بازیگرانی هم که برای ایفای این نقشها انتخاب شدهاند به قدری اجرای قابل توجهی از خود ارائه کردهاند که در باورپذیر بودنشان کمک شایانی کرده. ولی هرچه نیمه نخست سریال سندمن در حل این عناصر در ساختار خود موفق ظاهر میشود، نیمه دوم در ایجاد این تعادل ناموفق است و در بسیاری از صحنهها، وصله پینههای این اضافات، به وضوح در اثر به چشم میآید.
بهترین قسمتهای سریال را از حیث روایت و اجرا میتوان دو قسمت پنج و شش در نظر گرفت. قسمت شش در زمانی نزدیک به یک ساعت، داستان خود را با حوصله، در رستورانی با هفت شخصیت تعریف میکند و آرام آرام روایت را به نقطه اوج و تراژدی نهایی نزدیک میکند.
ایدهپردازی و اجرای داستانی تک لوکیشن، از جمله چالشبرانگیزترین و جذابترین تجربههاییست که هر هنرمندی میتواند پشت سر بگذارد و قسمت پنجم، با پرداخت درست و ریتم روایی قابل قبولش و خلق اتمسفری قدرتمند، بدل به یکی از تاثیرگذارترین قسمتهای سریال میشود.
قسمت ششم سریال سندمن، به دو نیمه تقسیم میشود؛ نیمه نخست روایتگر مواجه رویا و مرگ، پس از مدت طولانی است که در آن مرگ از رویکرد و بینش خود نسبت به وظیفهاش و انسانها سخن میگوید، آن هم در حالی که مورفیوس بیش از هر زمان دیگری، نسبت به خود و مسئولیتش در قبال انسانها، مردد است.
دیالوگها و دکوپاژهای ساده، ولی اثرگذار این صحبت دو نفره باعث میشود تا مخاطب به خوبی درگیر دیالوگهای این خواهر و برادر شود و بتواند به درک درستی از افکار و احساسات این دو موجود نامیرا برسد و مسیر درام مد نظر سازندهها را، درک کند.
نیمه دوم این قسمت، با ایدهای درخشان، روایتگر دیدار مورفیوس با مردی در قرن چهاردم است که میل به جاودانگی دارد و خدای رویا هم با اجازه مرگ، این قابلیت را به وی میبخشد. پس از این، این دو، هر صدسال، در همان مِیخانه نخستین دیدار، برای دقایقی با هم ملاقات میکنند.
مورفیوس، علاقهمند است که ببیند این مرد حتی پس از صد سال زندگی روی زمین، آیا همچنان میل به جادودانگی و زندگی دارد یا خیر و در هر دیدار، این پرسش را مطرح میکند و هر بار، مرد جواب یکسانی میدهد.
کیفیت اجرای این قسمت فوقالعاده است و مشخصا هزینه قابل توجهی صرف ساخت آن شده، هر ورژن میخانه، از قرن چهاردهم تا قرن بیست و یکم، با وجود کوتاهی حضور در هر عصر، از طراحی صحنه و لباس متفاوتی برخوردار است و حتی جنس زبان انگلیسی که شخصیتها در آن سخن میگویند هم فرق دارد و مرتبط با آن عصر و دوره انگلیس است.
همانطور که در توضیحات این دو قسمت متوجه شدید، سریال سندمن به خصوص در نیمه نخست، با وجود پیروی از یک خط روایی اصلی، در عین حال، برخوردی اپیزودیک دارد و هر قسمت، روایتگر بخشی از جهان و شخصیتهای مختلف آن است.
در بعضی داستانها، مورفیوس خود بدل به شخصیتی فرعی میشود و این کاراکتراهای تازه هستند که بار روایت را به دوش میگیرند. همین امر، باعث شده که سریال، تنوع روایی قابل توجهی به خود بگیرد و مدام ما را درگیر ایدهها و کاراکترهایی نو، با جهانبینی مختص به خود کند که البته، برای مخاطبین عادی، شاید دنبال کردن قصه مقداری دشوار شود. چرا که تغییر مداوم محیط و حرکت از قصهای به قصهای دیگر و نقش فرعی خدای رویاها در چندی از آنها، تمرکز محوری از ساختمان روایت میگیرد و اثر را به طور عمده با خرده روایتهایش پیش میبرد.
ولی دقیقا همین ویژگی، نقطه قوت اصلی سریال است و رخدادی است که باعث شده سریال تا این حد تماشایی شود. این شیوه روایت که مستقیم از کامیکهای این سری آمده و خوشبختانه، به خصوص در شش قسمت نخست، با اقتباس با کیفیتی روبهرو گشته.
ولی در نظر داشته باشید که شاید این شکل از روایت، شکل آشنایی که به آن عادت دارید و از نتفلیکس توقعش میرود نیست و پیش از تماشای اثر، پیشزمینههای ذهنی درستی از سریال سندمن داشته باشید تا با سوءبرداشت روبهرو نشوید.
همانطور که پیشتر ذکر شد، پنج قسمت نخست سریال سندمن، با وجود اینکه از خط روایی واحدی بهره میبرند و ساختاری دنبالهوار دارند، در عین حال، عناصری از شیوه روایت اپیزودیک را در هم در دل خود دارند.
قسمت نخست ماجرای اسارت و سپس آزادی او را تعریف میکند، قسمت دوم دیدارش با سه خواهر سرنوشت، قسمت سوم ملاقاتش با جوئنا کنستانتین، قسمت چهارم سفری به جهنم میکند و بازی مرگآوری با لوسیفر، ارباب تلهای آتش انجام میدهد و در نهایت قسمت پنجم، جولانگاه آنتاگونیست (شخصیت منفی) نیم فصل سریال و تلاش نافرجامش برای تغییر دنیاست.
همینطور که میبینید، هر قسمت، در عین روایت قصهای یکپارچه، به خاطر خاصیت اپیزودیکش، مدام در حال بسط و پرداخت دنیا و گذشته شخصیتهای مختلفش است. جستوجوی اشیای گمشده هم به نویسنده فرصت خلق دوجین موقعیت درجه یک و متفاوت را داده که هرکدام به نوبه خود، بخشی از جهان غنی سریال سندمن را بسط میدهند و مخاطب را با وجههای مختلف دنیایش آشنا میکند.
ولی قسمت های هفت تا ده سریال سندمن، از این شیوه روایی پیروی نمیکنند و داستانی یکپارچهتر را تعریف میکنند. قصه درمورد دختر جوانی به نام رز والکر (Rose Walker) است که در جستوجویش به دنبال برادر کوچکش، متوجه قدرتهای عجیبش در ورود به رویاهای دیگران و حقیقت بخشی رویاها میشود.
در ادامه قصه متوجه میشویم که رز، از قابلیتی عجیب و نایاب برخوردار است که هر هزار سال، به طور اتفاقی، در افرادی ظاهر میشود که مورفیوس نام گرداب (Vortex) را به آنها میدهد که بسیار هم برای نظم و تعادل قلمرو رویا و بشریت خطرناک است.
این چهار قسمت، به جای برخوردی اپیزودیک، روایت موازی را برگزیده و چند قصه را همزمان با یکدیگر پیگیری میکند. تلاش رز برای یافتن برادرش، تلاش مورفیوس برای سردرآوردن از وضعیت رز و یافتن کابوسهای فراری، تلاش کورینتین (Corinthian)، کابوس فراری قلمرو رویا برای نابودی مورفیوس و در نهایت، دسیسه پنهان دو تا از افراد خانواده اندلسها برای نابودی پروردگار رویاها.
با وجود تنوع روایتها، به دلیل ضعف عمده هسته مرکزی و پیوند ضعیف میان شاخههای مختلف و همینطور اجرای متوسط در کنار بازیهای به سختی قابل تحمل، باعث شده که این نیمه از سریال سندمن، سقوط کیفی قابل توجهی را شاهد باشد و نتواند در حد نیمه نخست خود ظاهر بشود.
در اقدامی عجیب، نتفلیکس چند هفته پس از پخش سریال، قسمت یازدهمی از سریال عرضه کرد که از قضا، یکی از بهترین اپیزودهای فصل نخست سریال سندمن است. این قسمت که شبیه به قسمت ششم کار شده، متشکل از دو روایت است که نخستین آنها، انیمیشن است.
هر دو این داستانکها، به خوبی با فضاسازی، روایت فکر شده، دیالوگنویسی درست و اجراهای دقیق، مخاطب را در میان دنیا و اتمسفر شگفتانگیز دنیای مرد شنی غرق میکند.
روایت نخست که شخصیتهای اصلیش تعدادی گربه هستند، تعریفکننده اهمیت رویای مشترک است. این قسمت که رویای هزاران گربه نام دارد، تمثیلی از میل و هدفی مشترک را ترسیم میکند که و اینکه چهطور میتوان با پروراندن رویای مشترک در ذهن، زمینهساز وقوع تغییری بزرگ شد.
داستانک دوم، کالیوپی (Calliopi) نام دارد و استعارهای است از خود فرایند ایدهپردازی و نوشتن و تلاشی که خالق برای پروراندن ایده و خلق یک اثر به جان میخرد. در این داستان، نویسندهای جوان که دنبال ایدهای درخشان برای رمان جدیدش است، با زندانی کردن کالیوپی، یکی از خواهران الهامبخش شعر و شاعرانگی (Muses)، قصد دارد که با کمک او، دست به خلق ایدهها و رمانهای تازه بزند.
تصور کنید که اگر نخستینبار این قصه را در مدیوم کامیک میخواندید، سری سندمن نیل گیمن که خود به ادبیات پهلو میزند، داستانی را برای روایت برمیگزیند که گویی بازتابدهنده تمامیت نویسندهاش است و انقدر در روایت درست عمل میکند که پا را از سطح شخصی فراتر میگذارد و به جایگاهی تمام شمول میرسد که میتواند تقریبا هر هنرمندی را شامل شود.
هر فردی که برای یافتن ایدهای، چه برای نوشتن داستانی کوتاه یا بلند، یا ساخت فیلم یا بازی ویدئویی، با ایدهپردازی و پرداخت قصه دست و پنجه نرم میکند و کسی نیست که این مراحل را پشت سر نگذاشته باشد و وسوسه پیشروی نویسنده قصه را درک نکند.
اینکه یکی از خواهران الهامبخش شاعرانگی، در اتاق خانهات زندانی باشد و ایده پشت ایده راهی ذهن و وجودت کند، وسوسهای که شخصیت اصلی این قصه را هم به سرنوشت تراژدیکش رهنمود میکند. خوشبختانه این قصه جذاب، به خوبی در سریال سندمن مورد اقتباس قرار گرفته و مخاطب را تا انتها میخکوب خود نگه میدارد.
حیف است از بازی خوبی تام استریج (Tom Sturridge) در نقش مورفیوس یادی نکنیم. استریج با مکثها و بالا و پایین شدنهای لحن صدایش هنگام ادای دیالوگ و به خصوص نگاههای درستش، شخصیت پیچیده و عجیب رویا را به درستی در سریال سندمن به اجرا درآورده و اجرایی قابل قبول از خود به جا گذاشته.
دیگر بازیگران اصلی سریال هم کموبیش در انجام وظیفه محوله خوب ظاهر شدهاند، ولی در این بین بوید هلبروک (Boyd Holbrook) در نقش کورینتین، پتون اوزوالت (Patton Oswalt) در نقش متیو کلاغ، دیوید تولیس (David Thewlis) در نقش جان دی، گوئندولین کریستی (Gwendoline Christie) در نفش لوسیفر مورنینگاستار و در نهایت فردیناند کینگزلی (Ferdinand Kingsley) در نقش رفیق چند صد ساله مورفیوس، هاب گالدینگ، چندی از بهترین اجراهای سریال را به خود اختصاص دادهاند.
در نهایت سریال سندمن را، با وجود چهار قسمت ضعیفاش، میتوان اثری موفق خواند که درصورت تمدید سریال برای فصلهای بعدی، آینده درخشانی را میتوان برایش متصور شد. آیندهای که میتوانند به لطف چپترهای پرتعداد کامیکهای این سری، قصههای معرکه و درخشان متفاوتی را پیشروی مخاطب خود به تصویر در بیاورند.
در نظر هم داشته باشید که این یازده قسمت، تنها هجده چپتر از کامیک را اقتباس کردند و پنجاه و هفت چپتر دیگر از سری نخست سندمن در انتظار اقتباس شدن است که باید صبر کرد و دید چه سرنوشتی در انتشار مردشنی و رویاهای بیپایانش است.
آخرین مقالات کمیک بوکی را در کافه کمیک بخوانید.