بالاخره سریال Invincible پخش شد و یکی از بهترین اقتباسهای سالهای اخیر را برایمان فراهم آورد. با کافه کمیک برای نقد سریال Invincible همراه باشید.
طی دو سال اخیر، شبکهی آمازون پرایم (Amazon Prime) به سراغ اقتباس از آثار کمیک بوکی رفته، که کمتر کسی جرات نزدیک شدن و پذیرفتن خطر ساخت و پخش آنها را میکرد. از سریال بسیار خوب و خوش ساخت The Boys گرفته که مانند قطرهی آبی در بین برهوت محتواهای ابرقهرمانی نایاب بوده، تا جدیدترین سریال این شبکه یعنی Invincible. سریالی که محتوایی متفاوت از آنچه که طی چند سال اخیر پخش شدهست را برایمان فراهم کرده؛ سریالی ساده و درعین حال خوش ساخت. قبل از اینکه به نقد سریال Invincible بپردازم، دوست دارم تا کمی دربارهی منبع اصلی سریال، کمیک بوکها و آرک داستانی طولانیاش، صحبت کنم. سری داستانی Invincible در مقایسه با شخصیتها و آرکهای داستانی دیگر، محتوایی کاملا تازهست، چراکه اولین نسخهی آن در سال ۲۰۰۳ منتشر شد و سرانجام پس از ۱۴۴ جلد، در سال ۲۰۱۸ به پایان رسید.
نویسندگی و خلق این اثر را رابرت کرکمن (Robert Kirkman) در انتشارات Image Comics عهدهدار بود، و همچنین هویت بصری اثر خلق شده توسط کوری واکر (Cory Walker) و رایان آتلی (Ryan Ottley) هست. اگر به اولین و آخرین نسخههای این سری داستانی نگاه کنید و درعین حال عینک مقایسهای بر چشم بزنید، یکی از مهمترین چیزهایی که به چشمتان میآید، هویت بصری و طراحی و رنگ آمیزی بسیار ساده این نسخههاست. ظاهرا Image به این آرک داستانی، مانند آثار دیگر خود همچون Spawn، The Walking Dead یا Deadly Class، در همان ابتدای کار اعتماد نداشته، و قصدش آزمون و خطا بوده.
اما پس از موفقیتی که چه به لحاظ نمره و چه به لحاظ جذب مخاطب پیدا کرد، روند پیشرفت و پخته شدن داستان شروع شد. شاید برایتان جالب باشد که بدانید اولین شماره از کمیکهای Invincible در سایت Comics Round Up، نمرهی ۷.۵ و آخرین شماره از آن نمرهی ۷.۸ را به خود اختصاص دادهست. قضاوت کردن هیچ اثری، صرفا بر اساس نمره کار صحیحی نیست، اما تنها با نگاه کردن به نمرات سریال Invincible و همینطور کمیکهای آن، میتوانیم بفهمیم که به هیچ عنوان با اثری ضعیف روبه رو نیستیم.
اگر برای چند شماره هم که شده، داستان را بخوانید، به شباهت غیرقابل انکار شخصیتها به شخصیتهای کمیکهای دی سی (DC) پی میبرید؛ به شخصه به این موضوع اعتقاد ندارم که تقلید، در هر اثری، میتواند بد باشد. اگر صرفا تقلید نباشد و خالق، مقداری هوش و ذکاوت خویش را به کار گیرد و اثر خود را به آن مزین کند، میتواند اثر خوبی بسازد. مگر غیر از این است که دی سی و مارول (Marvel) بسیاری از شخصیتها را از یکدیگر تقلید کردهاند؟ بارزترین نمونهی آن میشود به شباهت بیچون و چرای ددپول (Deadpool) به دث استروک (DeathStroke) اشاره کرد. با اینکه ددپول به همزاد دی سی خود، چه به لحاظ بصری و چه به لحاظ مبارزهای، شباهت دارد، اما نمیشود بامزه بودن و تواناییهای منحصربهفردش را نادیده گرفت.
این دقیقا همان تقلیدیست که میگویم که میتواند برای اثر مفید باشد. Invincible نیز از این قاعده مجزا نیست. تمام اعضای تیم Guardians of the Globe همان اعضای تغییر یافتهی Justice League هستند؛ شخصیت Omni-Man نیز نسخهی شرور و تاریک سوپرمن (Superman) هست که بزرگترین نقطه ضعف او را ندارد. پس اگر سریال را تماشا کردهاید و از این شباهتها گلهمند هستید، یا قصد تماشا کردن آن را دارید، میتوانم بهتان بگویم که تقلیدهای Invincible به هیچعنوان زننده نیست و حتی جذاب هست.
دیگر صحبت کردن راجع به کلیت ماجرا کافیست. بهتر هست بدون اتلاف وقت به سراغ خود سریال برویم. اما قبل از شروع نقد سریال Invincible، این را باید بگویم که به جهت نظم بخشیدن به بررسی و همچنین راحتتر شدن کار شما بهعنوان خواننده و کار من بهعنوان نویسنده، متن را به ترتیب از بررسی داستان و مقایسهی حدودیاش با کمیکها شروع میکنم، و سپس به سمت شخصیت پردازی و باقی عناصر سریال میروم و درنهایت نتیجهگیری میکنم.
نقد سریال Invincible بخشهایی از داستان را لو میدهد
همیشه یکی از جذابترین تمهای محتوایی، ساخت آثاری با محوریت ابرقهرمانانیست که به تازگی قدرتهای خود را بدست آورده و مشغول به کشف و تسلط بر آنها هستند. مارک گریسون (Mark Grayson) از این قاعده مجزا نیست. او نیز یک پسر نوجوان ۱۷-۱۸ سالهست که قدرتهایش را بدست میآورد و در مسیر ابرقهرمان شدن قرار میگیرد. اما آن چیزی که مارک را بهعنوان یک قهرمان یا بهتر هست بگویم بهعنوان Invincible از باقی افراد مجزا میکند، داشتن پدریست، که نه تنها سالهای سال چنین قدرتهای ابرانسانیای را داشته، بلکه میتواند نحوهی استفادهی از آنها را به فرزند خود آموزش دهد و تبدیل به الگوی او در مبارزه شود.
گویا ابرقهرمان شدن و داشتن قدرتهای فراطبیعی مانند سرعت یا قدرت ابرانسانی، یا پرواز کردن، در سرنوشت آنها ثبت و ماندگار شده. اما نکتهی داستان، صرف داشتن پدری قهرمان نیست؛ آن چیزی که ماجرا را چندین برابر جذابتر میکند، فضایی بودن پدر مارک، نولان گریسون (Nolan Grayson) هست. نولان متعلق به سیارهایست به نام ویلتروم (Viltrum). سیارهای که در آن نه جنگ است، نه قحطی. نه بیماریست و نه عقب ماندگی علمی. گویا یک آرمان شهر یا شاید یک آرمان سیارهست. یک امپراطوری قدرتمند که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.
داستان فصل اول سریال، بهصورت کامل و با در نظر گرفتتن تمام جزئیات و اتفاقات، تا شمارهی ۲۳ کمیکها ادامه پیدا میکند. سازندگان با حفظ کردن فرم و ماجرای اصلی داستان و نگاه داشتن احترام منبع اقتباس خود، در روند اصلی تغییراتی اعمال کردهاند. تغییراتی که از عوض کردن جنسیت و ظاهر برخی شخیتها شروع میشود، و تا دستکاری کردن بخشهای از داستان ادامه مییابد. اما این موضوعات باعث نمیشوند که نتوانیم نقد سریال Invincible را با دست باز انجام ندهیم.
البته بیانصافیست که اگر بگویم این تغییرات، اضافی یا ناکارآمده بودهاند. برعکس، سازندگان به تمام رویدادهای این ۲۳ نسخه نظم داده و آنها را به شکل منطقیای به تصویر کشیدند. بگذارید تا از ابتدا شروع کنم. مارک درحالی که پدرش بهعنوان قدرتمندترین مرد جهان شناخته میشود و همه او را بهعنوان حامی و ناجی بشریت از انواع تهدیدات میشناسند، شروع میکند به بدست آوردن قدرتهایش که با همان صحنهی معروف پرت کردن زبالهها به آسمان، شروع میشود. پدر و مادر متوجه این موضوع میشوند و برخلاف کمیک، پدرش، نولان، از این اتفاق تاحدودی ناراحت و حتی غمگین میشود؛ زیرا میداند زندگی خوشحال کنندهاش تا زمانی دوام داشت، که پسرش قدرتهایش را بدست آورد.
پس از این ماجراست که تمرینات مارک برای تبدیل به یک ویلترومایت (Viltrumit) واقعی شدن، توسط پدر، شروع میشود. قطعا یکی از دوست داشتنیترین و گاها بامزهترین لحظاتی که میتوان در سریال داشت، همین لحظاتیست که پدر در جایگاه استاد و فرزند در جایگاه شاگرد قرار دارد. لحظاتی که در کمیکها به هیچ عنوان وجود ندارد و مارک به سرعت سراغ اولین مبارزهی خود با تایتان (Titan) میرود. اضافه کردن و وقت گذاشتن روی آموزشهای مارک، یکی از نقاط قوت سریال در برابر کمیکهاست که باعث میشوند نقد سریال Invincible آسانتر جلو برود.
چطور میشود یک پسر ۱۸ ساله که به تازگی قدرتهایش را بدست آورده و هیچ وقت در هیچ مبارزهی جدیای شرکت نکرده، از ارتکاب جرم یکی از مجرمین شهر که از قضا فرا انسان نیز هست، جلوگیری کند؟ این دقیقا همان سوالیست که اگر بهعنوان خواننده کمی به روند داستانی دقت کنید، برایتان پیش میآید و بیجواب باقی میماند. همانطور که گفتم، سریال با وقت گذاشتن روی داستان تمرینهای مارک، فرایند یادگیری او را به ماجرا افزوده.
یکی از تغییراتی که شاید برایتان جالب باشد بدانید، نحوهی شکل گیری نام Invincible هست. در سریال، ما برای اولین بار این کلمه را از نولان میشنویم، اما در منبع اصلی، این نام بهعنوان طعنه، از طرف یکی از دشمنان مارک به او گفته میشود و همین طعنه باعث شکلگیری نوجوانی شجاع و نسبتا قوی شده. قسمت اول زمانی پایان مییابد که تمام اعضای Guardians of the Globe به قرارگاهشان احضار شده و پس از چند دقیقه، همگیشان، سلاخی میشوند. این یکی از صحنههاییست که میتوان برای نقد سریال Invincible به عنوان یک مثال بکر و سازنده استفاده کنیم.
سلاخی و تکه تکه شدن آنها توسط کسی اتفاق میافتد که ما تا چند دقیقهی پیش و همینطور افراد داخل سریال به مدت ۲۰ سال گمان میکردند که او (Omni-Man) منجی جهانشان است. مهمترین اتفاق سریال و بنیادیترین تفاوت کمیک و سریال دقیقا در همینجا شکل میگیرد. در کمیک، شما طی چند پنل و به سرعت، شاهد کشته شدن تمام اعضای تیم، بدون هیچ مقاومتی هستید؛ اما سریال چنین نیست، بلکه مهمترین قهرمانان جهان، در برابر قویترین مرد روی زمین مقاوت کرده و تا سرحد مرگ با او میجنگند. زمانی که Omni-Man همهشان را از پای درمیآورد، بیحال و بشدت آسیب دیده روی زمین میافتد و بیهوش میشود.
پس از این حادثهی ترسناک و سوال برانگیز است که ذات واقعی Omni-Man برایمان هم روشن میشود، و هم نمیتوانیم باور کنیم که چرا او دست به چنین عملی زده. چرا کسانی را ۲۰ سال در کنارش جنگیدند را به بیرحمانهترین حالت ممکن به قتل رساند.
همانطور که گفتم، اصلیترین تفاوت سریال و کمیک در همینجاست. در کمیک، نولان بدون هیچگونه درگیری تمام اعضای تیم را کشته و آنجا را ترک میکند؛ اما در سریال، پس از یک مبارزهی هشت نفرهی طافت فرسا، بیهوش روی زمین میافتد و آنجاست که یکی دیگر از شخصیتهای اثرگذار داستان، جناب سیسل استدمن (Cecil Stedman) وارد میشود. شخصی که در بالاترین نقطهی امنیتی آمریکا حضور دارد و به قول خودش، رئیس CIA حتی نمیداند که او وجود دارد. معرفی شدن زودهنگام او از تغییراتیست که توسط سازندگان ایجاد شده، و در اصل او و تیمش هستند که نولان و اجساد دیگر قهرمانان را در آن مخفیگاه پیدا میکنند.
هفت نفر مرده، و قویترین مرد جهان زندهست. هرکس دیگری باشد، در همان حدس اول متوجه میشود که چه اتفاقی در آنجا افتاده، اما Cecil به این زودیها قضاوت نمیکند و قصد دارد با عصای احتیاط گام بردارد، چراکه سرنوشت بشریت از تصمیم او به بعد عوض میشود. شخصیت پردازی Cecil با صداپیشگی والتون گوگینس (Walton Goggins) دقیقا همان چیزیست که باید باشد. یکی از نکاتی که در نقد سریال Invincible بسیار جلوه میکند انتخاب صداگذاران آن است.
یک رئیس و مامور امنیتی مشکوک به همه چیز و وفادار به کشور و بشریت؛ یک انسان خوب که مجبور میشود دست به کارهای بعضا کثیف بزند. کسی که تمام این سالها با ابرانسانهای مختلف همکاری کرده و راز و رمز همهشان را میداند. اما کسی که همه چیز را تا به این لحظه میدانسته، الان دیگر پاسخی برای سوالهای مطرح شده دربارهی این ماجرا ندارد. Cecil شاید بخاطر چهرهی زخمیاش، صدای گرفتهاش و شغلی که دارد، بسیار ترسناک بنظر برسد، اما در ادامه متوجه میشویم که به هرمقدار که ترسناک باشد، انسان نیز هست.
پس از ورود Cecil به ماجراست که معمای بزرگی که یک فصل طول میکشد تا حل شود، آغاز میشود. شروع داستان قتل، نه تنها منجر به طولانی شدن داستان و روایت آن در یک فصل میشود، بلکه امکان این را برای سازندگان فراهم میآورد که بتوانند روی شخصیت پردازی مارک، نولان و دبی گریسون (Debbie Grayson) همسر نولان و مادر مارک، کار کنند.
زنی که مدت زیادی در کمیکها، چیز خاصی از او نمیبینم و او صرفا حضور دارد. علاوه بر تمام این شخصیتها، یک نفر دیگر نیز حضور دارد که کاشف اصلی قاتل آن هفت نفر هست. کسی که فقط دو بار در ۲۳ نسخهی اول حضور پیدا میکند و نویسنده قصد داشته شخصیتش را بامزه جلوه دهد اما باعث تمسخر او شده. یک کارآگاه قرمز رنگ که با حضور خودش، باعث پایین آمدن دمای هوا میشود؛ یک شیطان فراری از جهنم؛ جناب Damien Darkblood.
Darkblood کسیست که بهخاطر تواناییهای منحصر به فرد خود کاشف به عمل میآید و قاتل را کشف میکند. همچنین او کسیست که برای اولین بار به خانه گریسونها میرود و با دبی دربارهی قتلها صحبت میکند و به او (دبی) نشانههایی مبنی بر مظنون بودن به نولان میدهد. Darkblood درست است که در سریال نیز تنها چهار یا سه قسمت، آن هم بهصورت مختصر و مفید حضور داشت، اما با تن صدایش، دستور زبان انگلیسی خاص خود که مزین شده به صدای کلنسی برون (Clancy Brown) هست، و تشنگیاش برای یافتن عدالت و اجرای آن، ترس را بر تن هر جنبندهای میاندازد؛ البته که این ترس روی شخصی که با هفت نفر از افراد قدرتمند عالم مبارزه کرده و آنها مثله کرده، اثر چندانی ندارد.
Damien Darkblood وارد داستان میشود و سپس به دلیلی از بین شخصیتها کنار میرود، اما شکی که در دل دبی انداخت، و پایههای اعتماد ۲۰ سالهی او به نولان، بهعنوان شوهرش، را متزلزل کرد، آن قدری کافی بود که دیگر ذهنمان را روی دبی متمرکز کنیم و ببینیم که او چه واکنشی دارد و دست به چه اقداماتی میزند. بههرحال او همسر خطرناکترین مرد کرهی زمین هست و باید تصمیمهایش نسبت به دیگر زنان تفاوت ایجاد کند. نگاه به درونمایه شخصیتها در نقد سریال Invincible یکی از دلایلی است که به سراغ این اثر رفتهایم.
داستان اصلی دیگر به همین منوال پیش میرود در ادامه به آن خواهم پرداخت، اما در این بین جا دارد به تفاوتهای دیگری که در جزئیات ایجاد شده، نگاهی داشته باشم. یکی از تفاوتهایی که بین سریال و کمیک وجود دارد و بازهم می گویم که سریال باعث بهتر شدن وضع آن شده، ورود امبر (Amber) به زندگی مارک و شخصیت پردازی اوست. امبری که در سریال مشاهده میکنیم، دختری بسیار سرسخت و درعین حال مهربان هست؛ درحالی که امبر داخل کمیک نه تنها ظاهرش با امبر سریال فرق دارد، بلکه شخصیتی بسیار عادی و حتی شکننده دارد.
کسی که خودش نمیتواند به ابرقهرمان بودن مارک پی ببرد. نمیتوان گفت که امبر در داخل سریال، به اندازهی کسی مانند Omni-Man قابل حس است و درک، اما نسبت به ورژن کمیک بوکی خود دچار تغییرات هویتی بشدت زیادی شده، به طوری که میتوان او را بهعنوان تکیهگاه روانی مارک دانست. اما ورژن کمیک بوکی آن صرفا یک دختر عادی دانشجوست، که از ابرقهرمان شدن دوست پسر خود شگفت زده میشود و برایش مانند معجزهای بزرگ و مایه فخر و مباهات هست.
یکی دیگر از تفاوتهای منبع اقتباس و سریال، نحوهی آشنایی مارک با گروه Teen Team است. تیمی مشکل از ابرقهرمانان جوان به رهبری یک روبات، که اولین ملاقاتشان با مارک (در سریال) زمانی بود که فلکسنها (Flaxans) به زمین حمله کردهاند، اما ورژن کمیک بوکی آنها، هنگامی که مارک در درگیری با Mauler Twins بود، به کمکش آمدند و زمینهی آشنایی آنها با مارک فراهم شد. صحبت از حملهی گونهی فضایی و سبز رنگ فلکسنها شد، جا دارد به نکتهای اشاره کنم.
قسمتی که Omni-Man به کمک مارک و باقی اعضای تیم Teen Team میآید و باعث عقب نشینی فلکسنها میشود و سپس به سیارهشان میرود، به هیچ عنوان در کمیک وجود ندارد. اضافه کردن صحنههای تصرف شدن سیارهشان توسط Omni-Man و انقراض گونهی آنها، افزوده شد، تا میزان خطرناک بودن Omni-Man، باری دیگر به تماشاچی یادآوری شود. او به تنهایی توانست یک سیارهی کامل و مجهز را از پای در بیاورد، پس اگر بخواهد، میتواند سرتاسر زمین را به تنهایی تصرف کند و گونهی بشریت را برای همیشه نابود سازد. در ابتدای متن گفتم که سریال روند حوادث را منطقی کرده و این یکی از نمونههایش بود. رویدادهای متعدد با جنسهای متفاوت نقد سریال Invincible به یکی از متمایزترین نوشتهها تبدیل کرده است.
یکی دیگر از جنبههای منطقی شدن داستان، ماجرای تحول شخصیتی اتم ایو (Atom Eve) و کنار گذاشتن ابرقهرمان بازیهایش هست. اگر آرک داستانی را بخوانید، بهصورت کاملا ناگهانی و بیهیچ دلیلی، شاهد تغییر در شخصیت ایو هستید که میخواهد به جایی دیگر برود تا بتواند به انسانها، به شکلی جدید و تازه کمک کند. این تغییر شخصیتی در سریال، دارای دلیل شده.
ایو پس از اینکه همراه با امبر به مکانی برای کمک کردن به فقرا و تهیه غذا برای آنان میرود، از عملکرد خود، حس خوبی به او دست میدهد؛ حس انسان دوستی و کمک واقعی به بشریت و انسانهای نیازمند. همین باعث جرقهای در ذهن او میشود که زندگی قدیمیاش را بهعنوان یک ابرقهرمان در Teen Team کنار بگذارد، و به جای دیگر برای کمک به افراد برود. البته این اتفاق با چیزهایی مانند علاقهاش به مارک و بهم خوردن رابطهاش با رکس (Rex) زمینهسازی شده بود و تیر نهایی در همان جا، همراه با امبر زده شد.
دیگر میخواهم این تغیرات را کنار بگذارم و صحبت از شخصیت Omni-Man و دبی گریسون بهعنوان دو تن از مهمترین افراد زندگی مارک را شروع کنم. دبی گریسون، شاید به اندازهی نولان کامل نباشد، اما بهعنوان یک شخصیت انیمیشنی، واقعا مادر است. حداقل میتوانم به جرات بگویم در بسیاری از سریالهای انیمیشنی چندین سال اخیر، کسی مانند او به تصویر کشیده نشده و این قدر خوب در نیامده. تمام کاراکترهای سریالهای مهم را به یادآورید. آیا آلفرد در Batman The Animated Series واقعا آن شخصیت پدرگونهای را دارا بود، که با آن شناخته میشود؟ دبی یک کاراکتر نسبتا فرعی ولی مهم هست.
کسی که نمیخواست قاتل بودن شوهر خود را باور کند و پس از اینکه ماجرا برایش محرز شد، شکسته شد و آسیب دید. او دقیقا همان شخصیت فرعی هست، که سریالهای مهمی مانند Bojack Horseman یا Rick and Morty از داشتنش محروم ماندهاند. دبی گریسون به معنای واقعی کلمه مادر مارک و همسر نولان هست. کسی که باعث شد نولان یا Omni-Man که برای تصرف زمین و تقدیم کردن آن به ویلتروم آمده بود، عوض شود و داخل سینهی این ماشین کشتار جمعی، قلبی به تپش دربیاید. صحبت از دبی تا همینجا کفایت میکند و گمان میکنم از خوب بودن شخصیت او در کنار سادگیاش، به اندازهی کافی آگاه شدهاید.
اما برای حسن ختام یا به عبارتی کلام آخر، بهتر است سراغ کسی برویم که دیگر فکر کنم میدانید چه شخصیست. آقای نولان گریسون یا بهتر است بگویم Omni-Man. یک ماشین کشتار جمعی و یک سرباز وفادار به امپراطوری ویلتروم. کسی که ۲۰ سال پیش مامور شد تا زمین را به مرور زمان تضعیف کند و نهایتا انسانها را در صورت مقاومت در برابر تسلیم شدن، نابود کند. در ابتدا یک پدر نمونه و در انتها یک شخصیت خاکستری که دیگر کامل به سمت سیاهی و تباهی حرکت نکرد.
میخواهم همینجا از جناب جی کی سیمونز (J. K. Simmons) تشکر کنم که چنین عالی، مسئولیت این کاراکتر را عهدهدار شد و با صدای خود، با فریادهایش، با سخنان آرامش بخشش، موجبات همراه شدن ما با نولان را فراهم آورد. نولان یک ویلترومایتیست که برای تصرف زمین آمده، اما بر حسب اتفاق عاشق میشود و زندگیاش تغییر میکند. صاحب فرزند میشود و پدر بودن را تجربه میکند. اگر قبلتر، از مقایسه برای کامل بودن شخصیت دبی استفاده کردم، اینجا نیازی به مقایسه و آوردن مثالهای متعدد نمیبینم. نولان یک پدر بوده و هست؛ اما قبلتر از آن یک سرباز وفادار و عضوی از World Conquer Committee بوده که هزاران سال در جنگهای متعددی حضور داشته و گونههای زیادی را به انقراض رسانده.
سریال Invincible با وجود عیبهایی چون نقص شخصیت پردازی کاراکترهای فرعی، آن قدر خوب ساخته شده و دیالوگهایش آن قدر درست نوشته یا دستکاری شدهاند، که اگر بعد از پایان سریال، مجددا شروع کنید به تماشایش، ماجرا برایتان بسیار تلختر و زوایای شخصیت نولان، به غایت روشنتر میشود. از صحبتهایی که با مارک در ابتدای سریال مبنی بر مسئولیت آور بودن قدرتهایش داشته، گرفته، تا مبارزهی نهاییاش با پسر خود و ترک زمین و نمایان شدن اشک روی صورتش.
شاید نولان در یک الی دو قسمت ابتدایی، این چنین خوب نبوده، اما با حرکت به پایان فصل، کامل و کاملتر میشود و به حدی میرسد که فلش بک زدن سریال به دوران کودکی مارک و در آغوش گرفته شدنش توسط نولان، و سپس کات زدن و تمرکز نما روی صورت له شدهی مارک، میتواند اشک هر بینندهای را در بیاورد. بله. نولان برای تصرف زمین به روی آن آمد، اما تغییر کرد. خوشحالی را روی زمین چشید و سرانجام یک پدر و یک استاد شد. مبارزهی پایانی بین نولان و مارک، نه تنها یکی از شوکهکنندهترین اتفاقات ممکن برای بیننده بود، بلکه یکی از دردآورترین پایانها را به مخاطب هدیه داد. پشیمانی یک پدر از له کردن فرزند خود و کتک زدن او تا سرحد مرگ.
نتیجهگیری:
Invincible یک اقتباس عالی از یک منبع خوب روبه عالیست. شخصیتهای اصلی واقعا درست و قابل لمس کار شدهاند. مبارزات به قدر کافی وجود دارد. لحظات احساسی و شوکهکنندهی خوبی را میسازد و به لطف صداپیشههایی که دارد، تبدیل به یک اثر کاملا زنده شده. با تمام صحبتهایی که کردم، دربارهی خیلی چیزها چیزی نگفتم؛ از رابطهی مارک با ویلیام (William) گرفته، تا رابطهاش با ایو. از نبرد او با Machine Head تا زنده شدن یکی از شخصیتها و مبارزهی مجددش با Omni-Man. اما قصد داشتم تا بگویم وقت گذاشتن برای این اثر ابرقهرمانی، بهنظرم برای همه لازم است، چراکه اگر بیاعتنا از کنار آن بگذرید، یکی از بهترین اقتباسهای چند سال اخیر را از دست دادهاید. باید بگویم که ساخت فصل دوم و سوم از Invincible تایید شده، و ادامهی داستان با اقتباس از کمیکهایش، (البته با همین فرمی که دربارهاش صحبت کردم) به تصویر کشیده خواهد شد. قطعا منتظر نقد سریال Invincible در فصول آینده نیز باشید.
امیدواریم از نقد سریال Invincible لذت برده باشید و اگر سریال را هنوز تماشا نکردهاید، سریعا به سراغش بروید. اگر دربارهی سریال یا آرک داستانی کمیکهایش، سوالی داشتید، با ما در میان بگذارید تا در حد امکان، راهنماییتان کنیم.
برای مطالعه آخرین مقالات کمیک بوکی با کافه کمیک همراه باشید.
1 دیدگاه در حال حاضر